۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

یک‏سال گذشت از رفتنش

یکسال گذشت...
می‎‏بینی پدر که در نبودت، فرزندانی که به آنها امید داشتی چه کردند؟ دیدی صدای طبلی که می‏شنیدی چه زود درآمد؟
نه! تو نماندی تا به چشمان مهربانی که پدرانه است برای میلیون‏ها فرزند و آتش خشم است برای چند خس و خاشاک ببینی.
نماندی ببینی که فرزندانت فریاد زدند "کار خدا با خدا ؛ دین از حکومت جدا" و در عین حال "ابوالفضل علمدار ؛ دیکتاتور رو ورش دار" سر می‏دادند. همان چیزی بود که می‏خواستی و می‏خواستیم و می‏خواهیم. می‏خواستی اول ابوالفضل را بشناسیم، خدا را بشناسیم و بعد فریاد برآوریم. می‏خواستیم همه در کنار هم باشیم و می‏خواهیم.
هرکس در خانه خودش آزاد است شراب بنوشد یا نماز بخواند به آن شرط که شراب مستش نکند و رسوایی شبانه و مطقابلن به نام خدای هم جبار و هم رحمانش، چشم در نیاورند و به عاشقانه‏ها سنگ نزند.
...می‏خواستی ما انسان باشیم!
می‏خواستی ایران اولین کشوری در خاورمیانه باشد که رنسانس فکری در آن به وجود بیاید. رنسانس را با یک رنگ انتخاب و آغاز کردند؛ آنها رنگ سبز، سومین رنگ از پرچم پر افتخارمان را برگزیدند.
اما تو رفتی و ندیدی این دوران را... چه زود آغوش باز کردی... امید داشتی که برگردی اما زخم‏های خورده از ناجوانمردان به تو گفت که رنجت بس است.
نبودی که ببینی چه اشک‏ها امشب ریخته شد. امشبی که یکسال از آن گذشت اما انگار همین دیشب بود. زمانی که چشمان ایران دوستان و دوستدارانت اشکی عمیق و از سراسر وجودشان سرازیر می‏کردند.
چه کسی باور می کرد که تو رفته‏ای؟ فقط شوک بود که همچون کابلی بی محابا و بی اطلاع خورده‏ای... کنار آمدن با آن چند ساعت زمان می‏طلبید... و اکنون... آری، تو رفته‏ای...
اما به راستی رفته‏ای؟؟

"نمردم از این پس که من زنده ام
که تخم خرد را پراکنده ام"

یادش گرامی و پایدار