۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

شب از شبهای درد انگیز و من دلتنگ...



شب از شب های درد انگیز و من دلتنگ
جدایی ها نشسته بین ما فرسنگ ها فرسنگ
تنم از تب پریشان است و جان خسته
به رویم هر دری بسته
نه امیدی نه یاسی تا توانم بود
چه بد فرجام و بد آغاز
شکسته بال هر پرواز
و من آشفته و غمگین...
هزار اندیشه ام در سر
سر سنگین از تب را به سینه سخت می سایم
ز وحشت دیدگان بسته
صدا در گوش ها بسیار
مرا... آیینه ها... دیوار
کجایند آن دغل بازان کافر کیش
کجایند آن کسانیکه مرا آغاز می کردند و میگفتند مبارک باد
بر تن جامه ات زیباست
و نوشت باد آن جامی را که می نوشی
کجایند آن دغل بازان کافر کیش که از اعماق تنهایی سلامی تلخشان گویم
و جام زهرشان نوشم
هوا سرد است و درد انگیز
نه امیدی نه پیکاری نه یاسی نی هم آوازی نه فریادی که بتوان زد
چه بر من می رود آن وقت
خداوندا در این تاریک ظلم آباد
در این بنیاد بی بنیاد
هلا ای مرگ دریابم که بی تابم
بکش دست نوازش را بر اندامم
ببر تنها مرا آنجا که باید شد
من این تنهای تنها را
ببر تنها مرا ای کاردار عالم هستی
ببر تنها مرا ای برترین شعر خداوندان
من این تنهای تنها را
من... این تنهای تنها را...