یکسال گذشت...
میبینی پدر که در نبودت، فرزندانی که به آنها امید داشتی چه کردند؟ دیدی صدای طبلی که میشنیدی چه زود درآمد؟
نه! تو نماندی تا به چشمان مهربانی که پدرانه است برای میلیونها فرزند و آتش خشم است برای چند خس و خاشاک ببینی.
نماندی ببینی که فرزندانت فریاد زدند "کار خدا با خدا ؛ دین از حکومت جدا" و در عین حال "ابوالفضل علمدار ؛ دیکتاتور رو ورش دار" سر میدادند. همان چیزی بود که میخواستی و میخواستیم و میخواهیم. میخواستی اول ابوالفضل را بشناسیم، خدا را بشناسیم و بعد فریاد برآوریم. میخواستیم همه در کنار هم باشیم و میخواهیم.
هرکس در خانه خودش آزاد است شراب بنوشد یا نماز بخواند به آن شرط که شراب مستش نکند و رسوایی شبانه و مطقابلن به نام خدای هم جبار و هم رحمانش، چشم در نیاورند و به عاشقانهها سنگ نزند.
...میخواستی ما انسان باشیم!
میخواستی ایران اولین کشوری در خاورمیانه باشد که رنسانس فکری در آن به وجود بیاید. رنسانس را با یک رنگ انتخاب و آغاز کردند؛ آنها رنگ سبز، سومین رنگ از پرچم پر افتخارمان را برگزیدند.
اما تو رفتی و ندیدی این دوران را... چه زود آغوش باز کردی... امید داشتی که برگردی اما زخمهای خورده از ناجوانمردان به تو گفت که رنجت بس است.
نبودی که ببینی چه اشکها امشب ریخته شد. امشبی که یکسال از آن گذشت اما انگار همین دیشب بود. زمانی که چشمان ایران دوستان و دوستدارانت اشکی عمیق و از سراسر وجودشان سرازیر میکردند.
چه کسی باور می کرد که تو رفتهای؟ فقط شوک بود که همچون کابلی بی محابا و بی اطلاع خوردهای... کنار آمدن با آن چند ساعت زمان میطلبید... و اکنون... آری، تو رفتهای...
اما به راستی رفتهای؟؟
"نمردم از این پس که من زنده ام
که تخم خرد را پراکنده ام"
یادش گرامی و پایدار
میبینی پدر که در نبودت، فرزندانی که به آنها امید داشتی چه کردند؟ دیدی صدای طبلی که میشنیدی چه زود درآمد؟
نه! تو نماندی تا به چشمان مهربانی که پدرانه است برای میلیونها فرزند و آتش خشم است برای چند خس و خاشاک ببینی.
نماندی ببینی که فرزندانت فریاد زدند "کار خدا با خدا ؛ دین از حکومت جدا" و در عین حال "ابوالفضل علمدار ؛ دیکتاتور رو ورش دار" سر میدادند. همان چیزی بود که میخواستی و میخواستیم و میخواهیم. میخواستی اول ابوالفضل را بشناسیم، خدا را بشناسیم و بعد فریاد برآوریم. میخواستیم همه در کنار هم باشیم و میخواهیم.
هرکس در خانه خودش آزاد است شراب بنوشد یا نماز بخواند به آن شرط که شراب مستش نکند و رسوایی شبانه و مطقابلن به نام خدای هم جبار و هم رحمانش، چشم در نیاورند و به عاشقانهها سنگ نزند.
...میخواستی ما انسان باشیم!
میخواستی ایران اولین کشوری در خاورمیانه باشد که رنسانس فکری در آن به وجود بیاید. رنسانس را با یک رنگ انتخاب و آغاز کردند؛ آنها رنگ سبز، سومین رنگ از پرچم پر افتخارمان را برگزیدند.
اما تو رفتی و ندیدی این دوران را... چه زود آغوش باز کردی... امید داشتی که برگردی اما زخمهای خورده از ناجوانمردان به تو گفت که رنجت بس است.
نبودی که ببینی چه اشکها امشب ریخته شد. امشبی که یکسال از آن گذشت اما انگار همین دیشب بود. زمانی که چشمان ایران دوستان و دوستدارانت اشکی عمیق و از سراسر وجودشان سرازیر میکردند.
چه کسی باور می کرد که تو رفتهای؟ فقط شوک بود که همچون کابلی بی محابا و بی اطلاع خوردهای... کنار آمدن با آن چند ساعت زمان میطلبید... و اکنون... آری، تو رفتهای...
اما به راستی رفتهای؟؟
"نمردم از این پس که من زنده ام
که تخم خرد را پراکنده ام"
یادش گرامی و پایدار